قصه دلبری
26 فروردین 1398
از تیپش خوشم نمیآمد. دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود. شلوار ششجیب پلنگی گشاد ميپوشید با پیراهن بلند یقهگرد سهدكمه و آستین بدون مچ که ميانداخت روی شلوار. در فصل سرما با اورکت سپاهیاش تابلو بود. یک کیف برزنتی کولهمانند یکوری… بیشتر »
نظر دهید »
یادت باشد
17 فروردین 1398
دستم را گرفت و با صدای لرزان پر از حزن و دل تنگی در حالی که اشکهایم را پاک میکرد، گفت: «فرزانه دلم رو لرزوندی ولی ایمانمو نمیتونی بلرزنی». تا این جمله را گفت تکانی خوردم، با خودم گفتم: «چیکار داری میکنی فرزانه؟ تو که نمیخواستی از زن های نفرین شده روزگار… بیشتر »