قصه دلبری
26 فروردین 1398
از تیپش خوشم نمیآمد. دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود. شلوار ششجیب پلنگی گشاد ميپوشید با پیراهن بلند یقهگرد سهدكمه و آستین بدون مچ که ميانداخت روی شلوار. در فصل سرما با اورکت سپاهیاش تابلو بود. یک کیف برزنتی کولهمانند یکوری ميانداخت روی شانهاش، شبیه موقع اعزام رزمندههای زمان جنگ. وقتی راه ميرفت، کفشهایش را روی زمین ميکشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد.
از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد، بیشتر ميدیدمش. به دوستانم ميگفتم: «این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهۀ شصت پیاده شده و همونجا مونده!»
قصه دلبری| محمد علی جعفری | انتشارات روایت فتح