یادت باشد
17 فروردین 1398
دستم را گرفت و با صدای لرزان پر از حزن و دل تنگی در حالی که اشکهایم را پاک میکرد، گفت: «فرزانه دلم رو لرزوندی ولی ایمانمو نمیتونی بلرزنی».
تا این جمله را گفت تکانی خوردم، با خودم گفتم: «چیکار داری میکنی فرزانه؟ تو که نمیخواستی از زن های نفرین شده روزگار باشی، پس چرا حالا داری دل همسرت رو می لرزونی؟»